عهدی که بسته بودم با پیر می فروش


در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش

افسوس آیدم که در این فصل نوبهار


یاران تمام، طرف گلستان و من خموش

من نیز با یکی دو گلندام سیم‏تن


بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش

حیف است این لطیفه عمر خدای داد


ضایع کنم به دلق ریایی و دیگجوش

دستی به دامن بت مه طلعتی زنم


اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش

از قیل و قال مدرسه‏ام، حاصلی نشد


جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش

حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف


بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش

دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی


جز صحبت صفای می و حرف می‏فروش